در دنیای پرشتاب علوم اعصاب، جایی که تصویربرداریهای پیشرفته مغزی مانند fMRI هر روز مرزهای دانش ما را جابهجا میکنند، یک پرسش اساسی اغلب به حاشیه رانده میشود: چرا مغز ما اینگونه کار میکند؟ پاسخ به این سؤال نه تنها در مکانیسمهای فعلی نورونها و سیناپسها نهفته است، بلکه ریشه در تاریخ تکاملی بشر دارد. روانشناسی تکاملی، که به بررسی چگونگی شکلگیری رفتارها و فرآیندهای شناختی ما تحت فشارهای انتخاب طبیعی میپردازد، میتواند پلی بین علوم اعصاب و زیستشناسی تکاملی بزند. با این حال، این حوزه اغلب در آموزش و تحقیقات علوم اعصاب مورد غفلت قرار میگیرد، گویی که مغز انسان را میتوان بدون توجه به میلیونها سال تکامل، صرفاً به عنوان یک ماشین پیچیده بررسی کرد. اما چرا این دانش ضروری است و چرا تا این حد نادیده گرفته میشود؟
مغز، محصول یک فرآیند طولانی
علوم اعصاب کلاسیک بر روی «چگونه» کار کردن مغز تمرکز دارد؛ یعنی بررسی ساختارها، عملکردها و ارتباطات عصبی. این رویکرد ارزشمند است اما یک جنبه حیاتی را نادیده میگیرد: «چرا». روانشناسی تکاملی به ما میآموزد که مغز ما محصول میلیونها سال فشار انتخابی است.
به عنوان مثال، ترس و اضطراب که در علوم اعصاب به عنوان اختلالات بالینی مطالعه میشوند، از منظر تکاملی واکنشهای بقای حیاتی هستند که اجداد ما را از خطرات محیطی حفظ میکردند. آمیگدال، ناحیهای در مغز که مسئول پردازش ترس است، یک سیستم هشدار اولیه است که در طول تکامل برای تشخیص و پاسخ سریع به تهدیدات توسعه یافته است. درک این مبنای تکاملی، به ما کمک میکند تا ببینیم چرا برخی افراد مستعد اضطراب شدید هستند؛ چرا که این سیستم هشدار در دنیای مدرن ما، اغلب به صورت افراطی و نامتناسب فعال میشود. این دیدگاه، نه تنها درک ما از اختلالات روانی مانند اضطراب یا افسردگی را غنی میکند، بلکه به طراحی درمانهای مؤثرتر کمک میرساند.
سوءبرداشتهای تکاملی و پیامدهای آن در علوم اعصاب
عدم توجه به روانشناسی تکاملی میتواند به سوءبرداشتهای جدی در حوزه علوم اعصاب منجر شود. برای مثال، تصور اینکه مغز انسان یک لوح سفید در هنگام تولد است، کاملاً با یافتههای تکاملی در تضاد است. نوزاد انسان با مجموعهای از گرایشهای رفتاری و شناختی ذاتی متولد میشود که برای بقا ضروری بودهاند. این گرایشها شامل توانایی ذاتی در یادگیری زبان، تشخیص چهره و حتی ترس از ارتفاع است.
نادیده گرفتن این مبانی تکاملی، نه تنها درک ما از رشد مغز در کودکی را ناقص میگذارد، بلکه میتواند رویکردهای درمانی را نیز به بیراهه ببرد. بسیاری از اختلالات عصبی و روانی، از جمله افسردگی و اختلال استرس پس از سانحه (PTSD)، را میتوان به صورت ناهنجاریهایی در سیستمهای عصبی که برای حل مشکلات نیاکان ما تکامل یافتهاند، نگریست. برای مثال، افسردگی ممکن است پاسخی تکاملی باشد که در گذشته به اجداد ما اجازه میداد تا در شرایط دشوار انرژی خود را حفظ کرده و از رفتارهای پرخطر دوری کنند.
روانشناسی تکاملی و ماژولهای مغزی
روانشناسی تکاملی بر این فرض استوار است که ذهن انسان شامل چندین سازوکار شناختی ویژه است که هر یک برای مواجهه با مشکل خاص زیستی تکامل یافتهاند. این دیدگاه در سطح مغز به این معناست که بخشهای مشخصی از قشر و ساختارهای زیرقشری متناظرِ کارکردهای بقا (مثل شناسایی خوراک، همنوعان، فرزندان، یا خطرات) هستند. تحقیقات عصبشناسی مدرن نیز با قرار دادن محرکهای تکاملیمعنادار در آزمایش، به تأیید این ایده کمک کردهاند. برای نمونه، نشان داده شده است که تصویر غذاهای پرچرب و شیرین، مناطقی از مغز را فعال میکند که با حس چشایی و نظام پاداش مرتبط هستند؛ و نیز دیدن چهرههای جذاب جنس مخالف، سیستم پاداش مغزی را فعال میسازد. این نتایج با توقعات تکاملی همخوانی دارد: تشخیص سریع خوراک مناسب و جفت جذاب خود بر بقا و تولیدمثل تأثیر میگذارد.
روش تطبیقی در علوم اعصاب
یکی از پیامدهای مهم دیدگاه تکاملی، لزوم مقایسه بین گونههای مختلف است. بسیاری از اکتشافات عصبشناختی در مدلهای «کلاسیک» مثل موش یا مگس پدید آمد، اما بررسی سایر گونهها میتواند پرده از رازهای جدید بردارد. به عنوان نمونه، جرجین و هوکسترا (2021) تأکید میکنند که استفاده از گونههای جدید (مانند موش صحرایی، حلزون دریایی یا پرندگان) و مطالعهٔ شاخههای زیستی (clades) سبب میشود تا همزمان با بررسی واکنشهای عصبی، تفاوتهای رفتاری و زیستشناختی را نیز در نظر بگیریم.
با مقایسهٔ گونهها میبینیم که طبیعی است پرندگان ذخیرهکنندهٔ غذا، موشهای صحرایی نر جفتگزین و سایر حیوانات وابسته به حافظهٔ مکانی، هیپوکامپوس نسبتاً قویتری داشته باشند. این یافتهها نشان میدهد که تفاوتهای عصبی ممکن است ناشی از نیازهای انتخابی مشخص باشند؛ یعنی تکامل مغز را میتوان با توجه به شیوهٔ زندگی و محیط زیست گونهها توجیه کرد.
رفتار انسان و چشمانداز تکاملی
بسیاری از ویژگیهای رفتاری انسان نیز با دیدگاه تکاملی بهتر توجیه میشود. عادات غذایی (علاقهٔ ذاتی به شیرینی و چربی) را میتوان بازماندهٔ زمانی دانست که این مواد کمیاب بودند و بقا را تضمین میکردند. وجوه روانی اجتماعی مانند حس عدالت یا تمایل به انتقام، در چارچوب انتخاب دستهای و بقای گروهمحور قابل تفسیر است. حتی ضعفهای شناختهشده مانند کنترل ضعیف تکانهها در برخی موقعیتها، ممکن است پیامد محدودیت «کمالخواهی تکاملی» باشند: در اصول تکامل، یک ویژگی فقط باید تا حد کافی خوب باشد که امتیاز بقا یا تولیدمثل بیشتر نسبت به رقبا دهد.
چرا روانشناسی تکاملی نادیده گرفته میشود؟
با وجود این مزایا، چرا روانشناسی تکاملی در علوم اعصاب اغلب نادیده گرفته میشود؟ یکی از دلایل، تمرکز بیش از حد بر مغز انسان است. بیشتر تحقیقات علوم اعصاب بر روی مدلهای انسانی یا حیوانی نزدیک به انسان متمرکز است، و کمتر به مقایسههای تکاملی میپردازد. این تمرکز، که ریشه در اولویتهای پزشکی دارد، تکامل را به عنوان یک “اضافه” میبیند، نه یک پایه اساسی. علاوه بر این، انتقادهایی مانند “کاهشگرایی” یا “تطبیقگرایی بیش از حد” به روانشناسی تکاملی وارد شده، که برخی آن را به عنوان توجیه رفتارهای اجتماعی منفی میبینند.
دلایل تاریخی نیز نقش دارند. روانشناسی و علوم اعصاب مدرن از سنتهای رفتارگرایی و شناختیگرایی برآمدهاند که بر فرآیندهای فعلی تمرکز دارند، نه ریشههای تکاملی. این میراث، همراه با پیچیدگی ادغام سطوح تحلیل (از ژنتیک تا رفتار)، باعث شده که بسیاری از پژوهشگران از این حوزه دوری کنند. با این حال، با پیشرفتهایی مانند شبکههای عصبی و مدلسازی تکاملی، زمان آن رسیده که این غفلت پایان یابد.
نتیجهگیری: از «چگونه» به «چرا»
علوم اعصاب بدون در نظر گرفتن چارچوب تکاملی، شبیه به مطالعه موتور یک خودرو بدون دانستن تاریخچه طراحی و کاربرد آن است. ما ممکن است بتوانیم بفهمیم که چگونه قطعات با هم کار میکنند، اما نمیتوانیم دلیل وجود آنها را درک کنیم.
روانشناسی تکاملی به علوم اعصاب کمک میکند تا از سطح توصیفی «چگونه کار میکند» فراتر رفته و به سطح توضیحی «چرا اینگونه کار میکند» دست یابد. این رویکرد جدید، زمینهساز درک عمیقتر از رفتار و اختلالات مغزی است و راه را برای ایجاد مداخلات درمانی مؤثرتر و جامعتر هموار میسازد. در نهایت، تلفیق این دو حوزه، ما را به فهم جامعتری از مغز، این پیچیدهترین محصول تکامل، رهنمون میشود




نظرات