در اتاقی ایستادهایم و به آینهای نگاه میکنیم. بازتاب چهرهمان را میبینیم و یقین داریم این همان ما هستیم. اما اگر آینه ناگهان تصویر بازوی چپمان را به شکل غیرعادی تکان دهد یا ما را از زاویهای نشان دهد که اصلاً وجود ندارد، چه؟ آیا باز هم به آن اعتماد خواهیم کرد؟ وی. اس. راماچاندران، عصبپژوه سرشناس و نویسندهای با بیانی شیوا و روایتی مجذوبکننده، در کتاب «مغز سخنچین» (The Tell-Tale Brain) به ما نشان میدهد که مغزمان چیزی کم از همین آینهٔ خیالپرداز ندارد.
راماچاندران، که پیشتر با پژوهشهای انقلابیاش دربارۀ سندرم اندام خیالی و آینهدرمانی شهرت یافت، در این کتاب قدمی بلندتر برمیدارد: او سعی میکند توضیح دهد که ذهن انسانی چگونه ساخته شده، خودآگاهی از کجا آمده، چرا زیبایی را حس میکنیم، و چطور زبان، هنر و حتی مذهب در مدارهای نورونی ما خانه کردهاند. عنوان فرعی کتاب – «چگونه مغز انسان به شناخت، هنر و خودآگاهی دست یافت» – بهخوبی نشان میدهد که این اثر نه صرفاً یک مرور علمی، بلکه تلاشی جسورانه برای ترسیم نقشهای از انسان در پرتو دانش عصبشناختی معاصر است.
مغز، داستانپرداز قهار
راماچاندران در «مغز سخنچین» مغز انسان را نهفقط بهمثابۀ ماشین دریافت اطلاعات، بلکه بهمنزلۀ دستگاهی روایتساز معرفی میکند؛ چیزی شبیه یک نویسندۀ پرکار که شبانهروز در حال بافتن داستانهایی است تا دنیای ناهماهنگ پیرامون را برای ما قابلفهم کند. مغز ما، به تعبیر او، به شکلی غریزی در تلاش است تا هر نشانهای را در الگوی آشنا بگنجاند—even اگر لازم باشد واقعیت را اندکی دستکاری کند.
مثلاً وقتی فردی دچار آسیب مغزی میشود و بازویش را از دست میدهد، ممکن است هنوز احساس کند آن بازو وجود دارد. اما عجیبتر اینجاست که مغز، برای فرار از تناقضی که میان نبود فیزیکی اندام و حس درونی آن وجود دارد، دست به «توجیه» میزند. گویی ذهن ما طاقت ندارد که در برابر واقعیت بیپرده قرار گیرد، پس روایتی تازه خلق میکند تا همچنان انسجامِ خود را حفظ کند.
خودآگاهی: توهّمی گرانبها؟
شاید مهمترین بخش کتاب، جایی است که راماچاندران به سراغ پدیدهای میرود که فیلسوفان قرنهاست درگیرش بودهاند: خودآگاهی. از دکارت تا داوکینز، پرسش از چیستی «من» بارها از منظرهای مختلف مطرح شده، اما راماچاندران آن را بهطور خیرهکنندهای در چارچوب زیستشناسی عصبی بازخوانی میکند. او میپرسد: آیا «من» یک توهم نورونی است؟ و اگر چنین است، چرا این توهم چنین حیاتی برایمان دارد؟
در پاسخ، نویسنده به بخشی از مغز بهنام قشر پیشپیشانی میپردازد؛ منطقهای که بهزعم او نقشی کلیدی در ایجاد حس وحدت، تداوم و مالکیت نسبت به تجربههای ذهنی دارد. بهبیان دیگر، مغز ما با استفاده از شبکهای پیچیده از نواحی عصبی، حس «من بودن» را میسازد، آنهم چنان ماهرانه که کمتر کسی متوجه مصنوعی بودنش میشود.
از نقاشی غارها تا گالریهای مدرن
راماچاندران در بخشی از کتاب که بیتردید از هیجانانگیزترین فصلهاست، به سراغ هنر میرود. چرا از تماشای تابلوی مونالیزا یا شنیدن قطعهای از باخ لذت میبریم؟ آیا زیبایی صرفاً امری فرهنگی است یا در اعماق مغز ما جای گرفته؟
او معتقد است که درک زیبایی بخشی از «برنامهنویسی» عصبی ماست. مغز ما به خطوط منحنی، الگوهای تکرارشونده، تقارن و اغراق پاسخ مثبت میدهد. این همان دلیلیست که نقاشیهای ابتدایی بشر، با تمام سادگیشان، همچنان تأثیرگذارند. از نظر راماچاندران، هنر زبانیست که مغز به خوبی آن را میفهمد، حتی پیش از آنکه زبان کلامی تکامل یابد.
نویسندگان بسیاری به ستایش این کتاب پرداختهاند و آن را تلاشی نادر در پیوند میان عصبشناسی، روانشناسی، فلسفه و هنر دانستهاند. با این حال، برخی منتقدان نیز بر این باورند که راماچاندران گاه بیش از اندازه دلبستهٔ روایتهای جذاب میشود و از دقت علمی فاصله میگیرد. اما همین خصلت داستانپردازانه، کتاب را برای مخاطبان عام جذاب و برای اندیشمندان، تأملبرانگیز کرده است.
چرا باید «مغز سخنچین» را خواند؟
در جهانی که هر روز بیش از دیروز درگیر هوش مصنوعی، اختلالات روانی، بحران معنا و انزوای انسان مدرن است، بازگشت به پرسشهای بنیادین دربارهٔ ماهیت خود، فرصتی نادر اما ضروریست. «مغز سخنچین» نهتنها ما را با رازهای مغزمان آشنا میکند، بلکه نشان میدهد که چگونه همان مغز، خود را در آینهای بیپایان مینگرد و میپرسد: «من کیستم؟»
راماچاندران با مهارتی کمنظیر، پلی میزند میان علم سخت و تخیل انسانی. او به ما یادآوری میکند که مغز، همزمان مکانیزمی دقیق و راویای خیالپرداز است. و شاید درک همین دوگانگی، کلید فهم ما از انسان بودن باشد.
نظرات